این چند روز دچار یک انتخاب سخت هستم وفکرم اصلا کار نمی کنه

برام دعا کنید که این بحران هم مثل تمام بحران ها به خوبی بگذره.....

آیین نامه

بعد از کلی انتظار مثل آنهایی که کاملا کتاب آیین نامه را فول فولن وارد کلاس شدم با اجازتون افسر کلی درمورد پاسخگویی به سوالات فک زد

اما امان از اونایی که همیشه روح شان در جای دگر است

تا برگه پاسخ نامه را دادن باخودم گفتم:سه سوت جواب میدم آخه واس ما افت داره بار اول قبول نشیم....

همینطور تند تند علامت میزدم که یکدفعه به خودم اومدم و دیدم تو ورقم چه دسته گلی آب دادم که حالا حالاها سبزهو خیال خشک شدن نداره.

آقای افسر ما شماره سوالها راندیدیم و همینجور زدیم

افسر:تو دو روز دیگه می خوای چه جوری پشت ماشین بشینی با این حواس پرت تشریف ببرید هفته آینده بیان

سرمونو انداختیم پایین و مثل آدم هایی که یک تن وزن رو دوششونه از کلاس خارج شدیم.

تا شب تو خودم بودم آخه خیلی نقشه ها داشتم و خودم را پشت رل میدیدم

انگاری باید حالاحالاها پیاده روی کنم این بابا آقاهم بدون گواهی نامه به ما ماشین نمی ده باز باید دزدکی ماشینش را بردارم من توی این کار مهارت زیادی دارم همراه با تجربه فقط باید جایی که بابایی ماشینش را پارک میکنه با دقت متر کرد تا وقتی از سواری بر می گردی ماشین سر جاش پارک بشه

البته بگم یک کلید یدک از ماشین بابایی دارم

 

چشمان کور

دختر هر روز که از خواب بیدار می شد.با خودش می گفت: امروز روز جدیدی است ومن باید دوباره شروع کنم. اتفاقات تلخ شب گذشته را درون سطل زباله می ریخت ودوباره برای روزی جدید آماده می شد.

اما انگار پسر قصد نداشت زندگی اش را بسازه هر روز یکی از دیوار های خانه ای را که دختر با چنگ و دندان ساخته بود ویران میکرد.

یک روز دختر بیدار شد و دید دیگه دیواری وجود نداره که بخواد بهش تکیه کند.

پدر و مادر دختر که دورادور ذوب شدن جگر گوشه شان را می دیدن دیگر تاب نیاوردن ودختر را به خانه شان برگرداندند.

دختر با چشمی گریان وبا آرزوی اینکه دوباره پسر به دنبالش آید وزندگی جدیدی بسازند دست در دستانشان بازگشت به خانه ی دوران کودکی.....

پسر رفتن دختر را میدید اما این باورش بود که دختر آنقدر دلباخته اش است که باز خواهد گشت.

آخرین حرف دختر هنگام رفتن : من میروم و تو رفتنم را نمی بینی . روزی روزگاری چشمانت بینا شود و آن روز دیگر چشمان من کور است.......

ترس از جدایی

ترس واژه ای است که هیچگاه نباید آن را معنا کرد.

دختر ترسید همراهی شکاک داشته باشد .پسر بددل وشکاک بود.

دختر ترسید همراهش او را آزار دهد. پسر او را شکنجه می داد.

دختر ترسید زندانی شود. پسر هر روز در خانه را قفل می کرد.

دختر ترسید همراهش او را دوست نداشته باشد. پسر از او متنفر شد.

دختر ترسید زندگی اش عبرتی برای دیگران شود .زندگی اش آئینه عبرت شد.

دختر ترسید خودش را فراموش کند .پسر او را تبدیل به یک دیوانه کرد.

دختر ترسید طعم جدایی را بچشد. تا ابد جدا شد.

نترس نترس نترس ترس زندگی ات را ویران می کند واز هر چه بترسی به سراغت می آید.

پلهای خراب شده

شب اولی که باهم رفتند زیر یک سقف دختر خیلی خیلی شاد بود بالاخره به آرزوش رسیده بود .توی افکارش پر بود از خیالهای قشنگ .خودش را میدید درحال درست کردن غذای مورد علاقه پسر و پسر را میدید با لبی خندان از سر کار بر میگردد و او شتابان به پیشوازش میرود و حتی کودکی را میدید که ثمریه عشق آن دو بود .....

در این رویاها در حال غرق شدن بود که پسر وارد اتاق شد . دختر او را در آغوش گرفت اما پسر بی اعتنا بدنبال لباس راحتی می گشت و گویا اصلا دختر را نمی بیند . پسر: لباس راحتی من کجاست؟    دختر: توی لوازم من لباسی برای تو نیست. پسر: این وظیفه شما بوده که برایم بخرید . دختر: تو دل مادروپدرم را خون کردی .حالا چه انتظاری ازشون داری؟

گومب گومب آخ ولم کن .... این صدای دختر بود که پسرمیکوباندش به دیوار ...... دختر شکست و فرو ریخت همان شب اول زندگی مشترک.....

حالا دختر با تنی رنجیده بر روی کاناپه ای که صبح با چنان شوقی جایش را تنظیم کرده بود.افتاده و رویاهاش را می بیند که یکی پس از دیگری همانند پلی فرو میریزند.