شب اولی که باهم رفتند زیر یک سقف دختر خیلی خیلی شاد بود بالاخره به آرزوش رسیده بود .توی افکارش پر بود از خیالهای قشنگ .خودش را میدید درحال درست کردن غذای مورد علاقه پسر و پسر را میدید با لبی خندان از سر کار بر میگردد و او شتابان به پیشوازش میرود و حتی کودکی را میدید که ثمریه عشق آن دو بود .....
در این رویاها در حال غرق شدن بود که پسر وارد اتاق شد . دختر او را در آغوش گرفت اما پسر بی اعتنا بدنبال لباس راحتی می گشت و گویا اصلا دختر را نمی بیند . پسر: لباس راحتی من کجاست؟ دختر: توی لوازم من لباسی برای تو نیست. پسر: این وظیفه شما بوده که برایم بخرید . دختر: تو دل مادروپدرم را خون کردی .حالا چه انتظاری ازشون داری؟
گومب گومب آخ ولم کن .... این صدای دختر بود که پسرمیکوباندش به دیوار ...... دختر شکست و فرو ریخت همان شب اول زندگی مشترک.....
حالا دختر با تنی رنجیده بر روی کاناپه ای که صبح با چنان شوقی جایش را تنظیم کرده بود.افتاده و رویاهاش را می بیند که یکی پس از دیگری همانند پلی فرو میریزند.
سلام
خیلـــــــــــــــــــــــــی غمگیـــــــــــــــــــــــــن مینویسی...
دلم خیلیییییییییییییییییییییی گرفت
غمهات کوتاه
غمم دریا و دلم تنهاست....
سلام گلم:
خوشحال میشم از طرف یه دوست جدید دعوتتون کنم خونه خودتون ... سر بزنید... نظربدید ... لینک به هم کادو بدیم... کارت دعوت نمیدم ناراحت نشی
مهم اینه منتظر حضور سبزت می مونم