تولد

تولدتولدتولدتولد

بزرگ هدیه ای بود بر من زنده بودن چگونه شد که برگزیدی مرا واز وادیه مردگان جدایم کردی

که من هیچ نبودم وچه لذتی دارد زندگی به شرط آنکه قرار گیرم در آن مدار بزگ آدمیت 

و چه بیهوده سپری کردم گذشته ام را و تو بزگوارانه نادیده گرفتی

و یک سال دیگر فرصت جبران دادی

فرصت جبران در سایه آن یار مهربان وچه لذتی دارد زندگی

و به خود می بالم بر تمام مردگان و آنان که در عدم به سر می برند

بر اینکه من زنده ام و امروز سالروز اهدای این هدیه آسمانی است

مبارکم باد بر من تولدم...

هر کی می خواهد هدیه ای دهد یک جمله قشنگ بنویسد

ملعبه ی کودکانه

خدا می داند در آن تنگی وسختی وفشار چه هدیه ها به دخترک دادند.

به سان کودکی که ملعبه ی کودکانه اش را می گیرند و او از فرط کودکی پا به زمین می کوبدو می گرید.

طفلی گمان می کند تمام زندگی اش را گرفته اند.

اما پدر مهربانانه او را در آغوش می گشت و گریه او را بهانه ی بو سیدنش قرار می دهدو کودک با لمس گرمای پدرانه گریه را بهانه ی بوئیدن مهربانی می گذارد.

آنچه که فراموش می شود آن ملعبه کودکانه....

خداحافظ کودکی ام و دخترک اینگونه بود.

در آن سختی چه آغوش گرم و پرصفایی دارد این آشنای مهربان آن دوست همیشگی همراه وآن پدر دلسوز غایب از نظر هاوشاید فراموش شده ی بسیاری از دیده ها....

حرفی برای نوشتن ندارم جز..........

گواهی نامه

ای ول ای ول منصوره جون ای ول

صبح زود این شکلی بودم وقتی از جلوی حرم رد می شدمآقاجون یک دعا در حق ما بکن به خدا خیلی مخلصیم اصلا در بست چا کرتیماگه قبول بشم دیگه می تونم آخر شبا هر وقت دلم خوا ست بیام پیشت ها

وای چه صف طویلی . . . . .ببخشین خانوم بار چندمتونه. . .ای سوم مگه خیلی سخته

افسر چه شکلی خیلی وحشتناکه. . .آره بابا این شکلی یه

سسسسسلام

حرکت کناول دور یک فرمونه

چقدر شما مهربونینبفرمایید اینم دور یک فرمونه

حالا پارک دوبله

اینم پارک سوبله دیگه امر بفرمایید

حالا شناسنامت را بده

واسه چی . . .

آخه قبول شدی

چی گفتین آقا با ما بودین گوشامون درست شنید

خداجون بالاخره ما هم گواهی نامه دار شدیم

ای ول ای ول منصوره جون ای ول

آشنایی با یک دوست

دختر با دلی شکسته تنها کنج اتاقش کز می کرد و فیلم زندگی اش جلوی چشمانش رژه می رفت.او هر روز همانند برگی که خشکیده می شود زرد و خشک می شد.

یک روز از این روزهایی که به کندی می گذشتن با یک کلاسی آشنا شد که استادی داشت .استادش برای دختر صحبت هایی می کرد که تا حالا هیچ جا و از زبون هیچ کس نشنیده بود.

توی همین کلاس با یک دوست خوب آشنا شد از اون دوستایی که اگه آدم هر مشکلی داشته باشه دیگه غصه نداره آخه اون دوست خوب کمکش میکنه و اون و آروم میکنه.

دختر هر شب با دوستش کلی درد دل می کرد و می دونست دوستش با اشکای اون اشک می ریزه.

دختر نمی دونست که جدایی برای زندگی اش درسته یا ادامه دادن

چادرش را سرش کرد و رفت حرم به امام رضا گفت: آقاجون من نمی دونم چی درسته خودت درستش کن.هر شب تا اذون صبح پیش امام رضا می موند.

البته بگم دوستش هم همه جا باهاش بود .