آشنایی با یک دوست

دختر با دلی شکسته تنها کنج اتاقش کز می کرد و فیلم زندگی اش جلوی چشمانش رژه می رفت.او هر روز همانند برگی که خشکیده می شود زرد و خشک می شد.

یک روز از این روزهایی که به کندی می گذشتن با یک کلاسی آشنا شد که استادی داشت .استادش برای دختر صحبت هایی می کرد که تا حالا هیچ جا و از زبون هیچ کس نشنیده بود.

توی همین کلاس با یک دوست خوب آشنا شد از اون دوستایی که اگه آدم هر مشکلی داشته باشه دیگه غصه نداره آخه اون دوست خوب کمکش میکنه و اون و آروم میکنه.

دختر هر شب با دوستش کلی درد دل می کرد و می دونست دوستش با اشکای اون اشک می ریزه.

دختر نمی دونست که جدایی برای زندگی اش درسته یا ادامه دادن

چادرش را سرش کرد و رفت حرم به امام رضا گفت: آقاجون من نمی دونم چی درسته خودت درستش کن.هر شب تا اذون صبح پیش امام رضا می موند.

البته بگم دوستش هم همه جا باهاش بود .

یک شب سرنوشت ساز

دختر به خانه ی مادری اش بازگشت و دوباره بر روی تخت تک نفری اش تنها شده بود.

از آن روز در میانه های شب وقتی که همه در سکوت خفته بودند.دختر در کنار پنجره می نشست تا هنگام طلوع آفتاب .می ترسید پسر به دنبالش آید واو خواب باشد.

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و انتظار پشت انتظار اما خبری از پسر نبود

تو همین شب ها بود که دختر ناگهان به فکر فرو رفت .فکر در موردزندگی اش گذشته اش آینده اش عشقش وعمرش...

متوجه شد که الان چهل شب می گذرد که شب ها نخوابیده و انتظار کشیده است اما این انتظار ثمری داشت؟این همه صبر وگذشت فایده ای داشت؟

نه نه اون سه سال تمام چشمانش را بر روی تمامی رفتارهای دلخراش پسر بسته بودو حالا یک شبه با چشمانی باز زندگی اش را نظاره می کرد.

آیا این چند سال او واقعا زندگی کرده بود؟؟؟؟

نه نه او خودش را نابود کرده بود واقعیت تلخی بود و باورش تلخ تر.

از آن شب پسر در قلب دختر مرد برای ابد و او را به گورستان قلبش سپرد..

چشمان کور

دختر هر روز که از خواب بیدار می شد.با خودش می گفت: امروز روز جدیدی است ومن باید دوباره شروع کنم. اتفاقات تلخ شب گذشته را درون سطل زباله می ریخت ودوباره برای روزی جدید آماده می شد.

اما انگار پسر قصد نداشت زندگی اش را بسازه هر روز یکی از دیوار های خانه ای را که دختر با چنگ و دندان ساخته بود ویران میکرد.

یک روز دختر بیدار شد و دید دیگه دیواری وجود نداره که بخواد بهش تکیه کند.

پدر و مادر دختر که دورادور ذوب شدن جگر گوشه شان را می دیدن دیگر تاب نیاوردن ودختر را به خانه شان برگرداندند.

دختر با چشمی گریان وبا آرزوی اینکه دوباره پسر به دنبالش آید وزندگی جدیدی بسازند دست در دستانشان بازگشت به خانه ی دوران کودکی.....

پسر رفتن دختر را میدید اما این باورش بود که دختر آنقدر دلباخته اش است که باز خواهد گشت.

آخرین حرف دختر هنگام رفتن : من میروم و تو رفتنم را نمی بینی . روزی روزگاری چشمانت بینا شود و آن روز دیگر چشمان من کور است.......

ترس از جدایی

ترس واژه ای است که هیچگاه نباید آن را معنا کرد.

دختر ترسید همراهی شکاک داشته باشد .پسر بددل وشکاک بود.

دختر ترسید همراهش او را آزار دهد. پسر او را شکنجه می داد.

دختر ترسید زندانی شود. پسر هر روز در خانه را قفل می کرد.

دختر ترسید همراهش او را دوست نداشته باشد. پسر از او متنفر شد.

دختر ترسید زندگی اش عبرتی برای دیگران شود .زندگی اش آئینه عبرت شد.

دختر ترسید خودش را فراموش کند .پسر او را تبدیل به یک دیوانه کرد.

دختر ترسید طعم جدایی را بچشد. تا ابد جدا شد.

نترس نترس نترس ترس زندگی ات را ویران می کند واز هر چه بترسی به سراغت می آید.

پلهای خراب شده

شب اولی که باهم رفتند زیر یک سقف دختر خیلی خیلی شاد بود بالاخره به آرزوش رسیده بود .توی افکارش پر بود از خیالهای قشنگ .خودش را میدید درحال درست کردن غذای مورد علاقه پسر و پسر را میدید با لبی خندان از سر کار بر میگردد و او شتابان به پیشوازش میرود و حتی کودکی را میدید که ثمریه عشق آن دو بود .....

در این رویاها در حال غرق شدن بود که پسر وارد اتاق شد . دختر او را در آغوش گرفت اما پسر بی اعتنا بدنبال لباس راحتی می گشت و گویا اصلا دختر را نمی بیند . پسر: لباس راحتی من کجاست؟    دختر: توی لوازم من لباسی برای تو نیست. پسر: این وظیفه شما بوده که برایم بخرید . دختر: تو دل مادروپدرم را خون کردی .حالا چه انتظاری ازشون داری؟

گومب گومب آخ ولم کن .... این صدای دختر بود که پسرمیکوباندش به دیوار ...... دختر شکست و فرو ریخت همان شب اول زندگی مشترک.....

حالا دختر با تنی رنجیده بر روی کاناپه ای که صبح با چنان شوقی جایش را تنظیم کرده بود.افتاده و رویاهاش را می بیند که یکی پس از دیگری همانند پلی فرو میریزند.