دختر هر روز که از خواب بیدار می شد.با خودش می گفت: امروز روز جدیدی است ومن باید دوباره شروع کنم. اتفاقات تلخ شب گذشته را درون سطل زباله می ریخت ودوباره برای روزی جدید آماده می شد.
اما انگار پسر قصد نداشت زندگی اش را بسازه هر روز یکی از دیوار های خانه ای را که دختر با چنگ و دندان ساخته بود ویران میکرد.
یک روز دختر بیدار شد و دید دیگه دیواری وجود نداره که بخواد بهش تکیه کند.
پدر و مادر دختر که دورادور ذوب شدن جگر گوشه شان را می دیدن دیگر تاب نیاوردن ودختر را به خانه شان برگرداندند.
دختر با چشمی گریان وبا آرزوی اینکه دوباره پسر به دنبالش آید وزندگی جدیدی بسازند دست در دستانشان بازگشت به خانه ی دوران کودکی.....
پسر رفتن دختر را میدید اما این باورش بود که دختر آنقدر دلباخته اش است که باز خواهد گشت.
آخرین حرف دختر هنگام رفتن : من میروم و تو رفتنم را نمی بینی . روزی روزگاری چشمانت بینا شود و آن روز دیگر چشمان من کور است.......
سلام
نمی دونم بگم زیبا بود..یا غمگین...اما اینو میتونم بگم که داستان دخترک مثل زندگیه منه....
مخصوصا حرفش...
سلام
ممنونم از حضورتون...
کاش از اول بدونیم که در چه مسیری قراره حرکت کنیم که آخرش به یاس و ناامیدی نرسیم.
یا علی
به روزم
السلام علیک یا اباعبدالله!
اگه می دونستیم دیگر حرکتی را آغاز نمی کردیم
وقتی که خوشه های زرد دلم در حرارت عشق به دست باد میرقصد، چشمم به سحرگاه جاده هاست تا بیایی و به داس محبت مرا درو کنی به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت من به این معجزه ایمان دارم ... باغبان دلشاد کنج ایوان زمزمه کنان می گوید: " منتظر باید بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... " دیرگاهیست که من روزنه را یافته ام به امید رویش لحظه سبز دیدار بذر بودنت را در دلم کاشته ام ...
کاش از ابعاد دیگر زندگی هم می نوشتی. متنوع تر....