ملعبه ی کودکانه

خدا می داند در آن تنگی وسختی وفشار چه هدیه ها به دخترک دادند.

به سان کودکی که ملعبه ی کودکانه اش را می گیرند و او از فرط کودکی پا به زمین می کوبدو می گرید.

طفلی گمان می کند تمام زندگی اش را گرفته اند.

اما پدر مهربانانه او را در آغوش می گشت و گریه او را بهانه ی بو سیدنش قرار می دهدو کودک با لمس گرمای پدرانه گریه را بهانه ی بوئیدن مهربانی می گذارد.

آنچه که فراموش می شود آن ملعبه کودکانه....

خداحافظ کودکی ام و دخترک اینگونه بود.

در آن سختی چه آغوش گرم و پرصفایی دارد این آشنای مهربان آن دوست همیشگی همراه وآن پدر دلسوز غایب از نظر هاوشاید فراموش شده ی بسیاری از دیده ها....

نظرات 3 + ارسال نظر
گیسو شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:16 ق.ظ http://ghesehaoghosehaiman.blogfa.com

سلام خوشحالم که توی این قسمت اولین کسی هستم که برای تو مینویسم
خیلی زیبا و پر مفهوم نوشتی واقعا برای قلم زیبات تبریک میگم باز هم بهم سر بزن مرسی و به خدا می سپارمت

علی شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:49 ق.ظ http://yazahra3.parsiblog.com

سلام....سبک زیبایی داره وبتون......

به روزم: آقاجان! دلم خونه....خون

منتظرم....یازهرا....

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:52 ب.ظ http://rue.blogsky.com


آن که از چشم تو انداخت مرا بی تقصیر
چشم دارم به همین درد گرفتار شود...................


من و تو خیلی بهم نزدیکیم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد