یک شب سرنوشت ساز

دختر به خانه ی مادری اش بازگشت و دوباره بر روی تخت تک نفری اش تنها شده بود.

از آن روز در میانه های شب وقتی که همه در سکوت خفته بودند.دختر در کنار پنجره می نشست تا هنگام طلوع آفتاب .می ترسید پسر به دنبالش آید واو خواب باشد.

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و انتظار پشت انتظار اما خبری از پسر نبود

تو همین شب ها بود که دختر ناگهان به فکر فرو رفت .فکر در موردزندگی اش گذشته اش آینده اش عشقش وعمرش...

متوجه شد که الان چهل شب می گذرد که شب ها نخوابیده و انتظار کشیده است اما این انتظار ثمری داشت؟این همه صبر وگذشت فایده ای داشت؟

نه نه اون سه سال تمام چشمانش را بر روی تمامی رفتارهای دلخراش پسر بسته بودو حالا یک شبه با چشمانی باز زندگی اش را نظاره می کرد.

آیا این چند سال او واقعا زندگی کرده بود؟؟؟؟

نه نه او خودش را نابود کرده بود واقعیت تلخی بود و باورش تلخ تر.

از آن شب پسر در قلب دختر مرد برای ابد و او را به گورستان قلبش سپرد..

نظرات 2 + ارسال نظر
ایمان پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:16 ب.ظ http://tavassoly.blogsky.com

سلام. ممنونم. بحران حل شد؟

گیسو جمعه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:08 ب.ظ http://ghesehaoghosehaiman.blogfa.com

سلام خوبی؟منصوره جون بلاگت قشنگه به من هم سر بزن خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد