کاشکی سفره ی خاطرهامون پر بوداز خاطرهای شیرین
نمیگم تلخها نباشن.باشن اما انقدر نباشن که دیگه نتونیم شیرینیها راحس کنیم.
عروس پرده قبلی باچشماش میدید که پسر هرروزرنگ تازه ای میگرفت ودیگه
خبری از خانوم طلا گفتن نبود.ولی به چشماش میگفت:شما دروغ میگین
دختر به هررنگی که پسر دوست داشت در می امدودیگرفراموش کرده بود
که قبلا چه رنگی بوده.....
هر چی می خواست به پسر نزدیک بشه دور و دورترمیشد.
این خیابون ۷۷ کجاست؟ /........
زیبا می نویسی....