رنگ به رنگ

کاشکی سفره ی خاطرهامون پر بوداز خاطرهای شیرین

نمیگم تلخها نباشن.باشن اما انقدر نباشن که دیگه نتونیم شیرینیها راحس کنیم.

عروس پرده قبلی باچشماش میدید که پسر هرروزرنگ تازه ای میگرفت ودیگه

خبری از خانوم طلا گفتن نبود.ولی به چشماش میگفت:شما دروغ میگین

دختر به هررنگی که پسر دوست داشت در می امدودیگرفراموش کرده بود

که قبلا چه رنگی بوده.....

هر چی می خواست به پسر نزدیک بشه دور و دورترمیشد.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ایمان سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:28 ق.ظ http://tavassoly.blogsky.com

این خیابون ۷۷ کجاست؟ /........
زیبا می نویسی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد