عجب روزی بود چون دختر عاشق پیشه را بد جوری غافلگیر کردن وسط مجلس نامزدی صیغه ۲ ساعت خواندن بعدش ....فکر میکرد عشق فقط توی حرف های قشنگ! اولین باری که دستش را درون دستانش حس کرد لپاش گل انداخت چون احساس گناه میکرد می خواست فرار کنه اما دیگه اسیر شده بود و دوست داشت تا ابد اسیر بمونه
ای رفیق هیچ وقت اسیر نشو چون اسیری بد دردی و درمونی نداره
با سلام
وبلاگ خوبی دارید
خوحال می شم به کلبه ویرا نه من هم سری بزنید
با تشکر
اشکان
بله من هم دقیقا اون روز رو به خاطر دارم...روزی که خیر سرمون فامیلای درجه یک اون دختر تو جشن نامزدیش شرکت نداشتن غافل از اینکه ماشالا فامیلای آقا داماد از کوچیک تا بزرگ همه دعوت بودن...یادش بخیر اون روز چقدر هممون باد کردیم....
پس بگو من چرا بدبخت شدم شماها من را نفرین کردین
برای دفعه ی بعد شما از اولش دعوتین