گواهی نامه

ای ول ای ول منصوره جون ای ول

صبح زود این شکلی بودم وقتی از جلوی حرم رد می شدمآقاجون یک دعا در حق ما بکن به خدا خیلی مخلصیم اصلا در بست چا کرتیماگه قبول بشم دیگه می تونم آخر شبا هر وقت دلم خوا ست بیام پیشت ها

وای چه صف طویلی . . . . .ببخشین خانوم بار چندمتونه. . .ای سوم مگه خیلی سخته

افسر چه شکلی خیلی وحشتناکه. . .آره بابا این شکلی یه

سسسسسلام

حرکت کناول دور یک فرمونه

چقدر شما مهربونینبفرمایید اینم دور یک فرمونه

حالا پارک دوبله

اینم پارک سوبله دیگه امر بفرمایید

حالا شناسنامت را بده

واسه چی . . .

آخه قبول شدی

چی گفتین آقا با ما بودین گوشامون درست شنید

خداجون بالاخره ما هم گواهی نامه دار شدیم

ای ول ای ول منصوره جون ای ول

آشنایی با یک دوست

دختر با دلی شکسته تنها کنج اتاقش کز می کرد و فیلم زندگی اش جلوی چشمانش رژه می رفت.او هر روز همانند برگی که خشکیده می شود زرد و خشک می شد.

یک روز از این روزهایی که به کندی می گذشتن با یک کلاسی آشنا شد که استادی داشت .استادش برای دختر صحبت هایی می کرد که تا حالا هیچ جا و از زبون هیچ کس نشنیده بود.

توی همین کلاس با یک دوست خوب آشنا شد از اون دوستایی که اگه آدم هر مشکلی داشته باشه دیگه غصه نداره آخه اون دوست خوب کمکش میکنه و اون و آروم میکنه.

دختر هر شب با دوستش کلی درد دل می کرد و می دونست دوستش با اشکای اون اشک می ریزه.

دختر نمی دونست که جدایی برای زندگی اش درسته یا ادامه دادن

چادرش را سرش کرد و رفت حرم به امام رضا گفت: آقاجون من نمی دونم چی درسته خودت درستش کن.هر شب تا اذون صبح پیش امام رضا می موند.

البته بگم دوستش هم همه جا باهاش بود .

با توام

 

شروع شد همه چیز ازآغاز.نام*مقام*شهرت*همه وهمه بی خجلت اگر دروغ می گویم بگو دروغ می گویی؟

با تو نیستم.باتو که حرفت لغه لغه ی زبان است وچون هرزه گویان بی فکر وتالم سخن می رانی با توام باتو که از آغاز نشسته بودی برای گرفتن چیزی نمیدانم گرفتی یا نه دریافتی یانه

با توام با تو که هنوز در دهانت نجنبیده اشک در چشمانت حلقه میزند

به زبان کران با لهجه سکوت فریاد میزنی نگرفتم!آنچه باید می گرفتم نگرفتم.

نه آنکه نخواهم. ندادند

بلندنگو.میدانی چرا!چون زیادندکسانی که نادانند. اما برلطف وکرم و وسعت او واقفند. اگر بفهمند که نگرفته ایم بو می برند که مقصریم بعدیک عمرطعنشان می ماند وسخرهشان

میان حرف ما نپرید. با شما نیستم

با شماکه تاکنون طعم گدایی نچشیده اید.باشماکه هنوز نیاز بر زبانتان نیامده رفع می شود.نچشیده ایداگر می چشیدید نمی خندیدید.

خنده ندارد اگر می دانستی چه بر سر خود آوردی تا صبح ازل گریه خواهی کرد

به قول بزرگی.هر گاه کودکی به دنیاآیدیعنی خداوندهنوزبه انسان امیددارد.

اومی خواهدباچشمان ماببیند.بازبان ما سخن بگویدباگوش مابشنوداومیخواهداوهنوزامیدواراست.

او دلتنگ ترازمن وتوست

آیا برای عزیزی دلتنگ شده ای؟

حتم داشته باش خالق آن عزیز.بس عزیزتراست ودوست داشتنی تر.

همین بس که به خاطرعصیانمان لذت بندگی راازماگرفتندواین شدکه راحت می خندیم. غم نداریم.جای خالی احساس نمی کنیم!بودو نبودش فرقی ندارد.دارد؟

برای تو نمی گویم که هنوزدرخم کوچه های از کجا آمده ام .آمدنم بهرچه بود.مانده ای.

باتوکه میگویی برای چه انجام دهم تانفهمم نمیکنم.انجام نمی دهم توکه هنوز عاقلی وباعقل می سنجی با تو نیستم. اصلا تو نخوان

با توام.توکه دیوانه ای.توکه بی جون وچرا اطاعت می کنی توکه اگر بگویندت درتنوربنشین بی تامل به آتش می زنی.تو که فقط به فکراطاعتی .توکه خدا نگران توست.

زودآتش راخاموش میکند.که نکندتوزخم برداری

باتوام که طعم اطاعت راچشیده ای.چیزی درزندگی کم نداری؟!غمی دردل نداری.

وقتی به خانه می روی جای خالی مادر .پدر.خواهر به وضوح حس می شود سراغشان را میگیری.کجایند؟کی میآیند؟جرادیر کردن؟بعدمنتظر می مانی تابیایند.

شدصبح بیدار شوی وجای خالیش راحس کنی؟۱۴۰۰ سال است دیرکرده است

شده نگران شوی؟شدبگویی چرا دیرآمد؟بعدمنتظربمانی تابیاید؟نشدی اگر می شدی تا کنون آمده بود

من نمیدانم فقط می دانم

خدا می داند او بی انعکاس است وهمین یکباروبی تکرار...اگرباشد

یک شب سرنوشت ساز

دختر به خانه ی مادری اش بازگشت و دوباره بر روی تخت تک نفری اش تنها شده بود.

از آن روز در میانه های شب وقتی که همه در سکوت خفته بودند.دختر در کنار پنجره می نشست تا هنگام طلوع آفتاب .می ترسید پسر به دنبالش آید واو خواب باشد.

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و انتظار پشت انتظار اما خبری از پسر نبود

تو همین شب ها بود که دختر ناگهان به فکر فرو رفت .فکر در موردزندگی اش گذشته اش آینده اش عشقش وعمرش...

متوجه شد که الان چهل شب می گذرد که شب ها نخوابیده و انتظار کشیده است اما این انتظار ثمری داشت؟این همه صبر وگذشت فایده ای داشت؟

نه نه اون سه سال تمام چشمانش را بر روی تمامی رفتارهای دلخراش پسر بسته بودو حالا یک شبه با چشمانی باز زندگی اش را نظاره می کرد.

آیا این چند سال او واقعا زندگی کرده بود؟؟؟؟

نه نه او خودش را نابود کرده بود واقعیت تلخی بود و باورش تلخ تر.

از آن شب پسر در قلب دختر مرد برای ابد و او را به گورستان قلبش سپرد..