خدا می داند در آن تنگی وسختی وفشار چه هدیه ها به دخترک دادند.
به سان کودکی که ملعبه ی کودکانه اش را می گیرند و او از فرط کودکی پا به زمین می کوبدو می گرید.
طفلی گمان می کند تمام زندگی اش را گرفته اند.
اما پدر مهربانانه او را در آغوش می گشت و گریه او را بهانه ی بو سیدنش قرار می دهدو کودک با لمس گرمای پدرانه گریه را بهانه ی بوئیدن مهربانی می گذارد.
آنچه که فراموش می شود آن ملعبه کودکانه....
خداحافظ کودکی ام و دخترک اینگونه بود.
در آن سختی چه آغوش گرم و پرصفایی دارد این آشنای مهربان آن دوست همیشگی همراه وآن پدر دلسوز غایب از نظر هاوشاید فراموش شده ی بسیاری از دیده ها....
سلام خوشحالم که توی این قسمت اولین کسی هستم که برای تو مینویسم
خیلی زیبا و پر مفهوم نوشتی واقعا برای قلم زیبات تبریک میگم باز هم بهم سر بزن مرسی و به خدا می سپارمت
سلام....سبک زیبایی داره وبتون......
به روزم: آقاجان! دلم خونه....خون
منتظرم....یازهرا....
آن که از چشم تو انداخت مرا بی تقصیر
چشم دارم به همین درد گرفتار شود...................
من و تو خیلی بهم نزدیکیم....