دختر با دلی شکسته تنها کنج اتاقش کز می کرد و فیلم زندگی اش جلوی چشمانش رژه می رفت.او هر روز همانند برگی که خشکیده می شود زرد و خشک می شد.
یک روز از این روزهایی که به کندی می گذشتن با یک کلاسی آشنا شد که استادی داشت .استادش برای دختر صحبت هایی می کرد که تا حالا هیچ جا و از زبون هیچ کس نشنیده بود.
توی همین کلاس با یک دوست خوب آشنا شد از اون دوستایی که اگه آدم هر مشکلی داشته باشه دیگه غصه نداره آخه اون دوست خوب کمکش میکنه و اون و آروم میکنه.
دختر هر شب با دوستش کلی درد دل می کرد و می دونست دوستش با اشکای اون اشک می ریزه.
دختر نمی دونست که جدایی برای زندگی اش درسته یا ادامه دادن
چادرش را سرش کرد و رفت حرم به امام رضا گفت: آقاجون من نمی دونم چی درسته خودت درستش کن.هر شب تا اذون صبح پیش امام رضا می موند.
البته بگم دوستش هم همه جا باهاش بود .
خیلی قشنگ بود ... ایول ....
هر ورز که چشم باز میکنم زندگی یادم میاد و دوباره میخوابم!
عذر می خوام ... نوشته های شما رو یه یک ماهی هست که دنبال می کنم ... اما اینبار یک سوال بسیار حساس و اساسی خدمتتون داشتم ... در پست یک شب سرنوشت ساز ... گورستان قلب کجای آدمی واقع است؟؟؟ متشکرم!!
****
در خز بودن کامنت که شکی نیست ... ولی اینبار رو به خاطر گواهینامه ببخش!!! راستی!!! حالا که قبول شدی تروخدا زرنگ بازی در نیاری تو رانندگیا!! لطفاً خواهش می کنم مقررات راهنمایی و رانندگی رو رعایت کن! متشکرم دوباره!!
****
هر چی ادامه پیدا می کنه خز تر می شه ... ایش!!
سلام.. آخرش چی شد؟! ادامه داد یا جدا شد؟! دلم واسه دختره سوخت..
بابا از راه نرسیده می خوای آخر داستان رو بدونی
مردان در چهارچوب عشق به اندازه غیر قابل تصوری نامردند
همین که خاطرشان از تسلیم قلب زن راحت شد تازه به یاد می اورند که
مردند ومردانگی را در نهایت نامردی خود جستجو می کنند
سلام میشه سعی کنی رنگی رو برای نوشته ات انتخاب کنی که چشم آدما حوصله خوندن اون رو داشته باشه